خرگوش مهربون مدت ها بود که به جنگل مهربونی
کوچ کرده بود ،اما با وجود تلاش های
فراوان هنوز نتوانسته بود
خانهی گرم و ثابتی برای خود و همسر
وبچه های کوچولویش پیدا کند .
با این حال همچنان برای پیدا کردن خانه در جست
و جو و تکاپو بود و از لطف خدا نا امید
نمی شد .در یکی از روز های برگ ریزان پائیزی ،
بابا خرگوشه بعد از جست و جو ی
فراوان ،خسته روی تخته سنگی نشست
تا نفسی تازه کند.با وجود اینکه فصل پاییز
بود و هوا هم رو به سردی می رفت بابا
خرگوشه به شدت عرق می ریخت .
در حال پاگ کردن عرق روی پیشانی اش
بود که روباهی از راه رسید .
_ ای داد و بی داد ،آقا خرگوشه ،
تو چرا اینقدر به خودت سخت می گیری ؟
شنیدم دنبال یه خونه می گردی !
تو جنگل مهربونی به همین راحتی ها نمی شه
جائی برای زندگی پیدا کرد . من رو می بینی
سال هاست که تو این جنگل زندگی می کنم ،
اما هنوز خانه ای مستقل برای خودم ندارم .
خرگوش با من و من جواب داد:
شاید به این خاطر که تا به حال بچه ای
نداشته ای که از ترس سوز و سرما دلت
براش بسوزه و تصمیم بگیری
یه خونه ی گرم و نرم براش پیدا کنی .
روباه جواب داد :نه آقا خرگوشه ،
از نظر من همون خونه های نه چندان
مقاوم و درب وداغون هم غنیمته .
روباه پر رو در حالی که از خرگوش مهربون دور می شد گفت
: راستی خرگوش جان ،یه نصیحت ؛
زندگی خیلی کوتاهه وقتت رو بیش از این
صرف پیدا کردن خونه نکن . برو گوشه ای از جنگل
رو پیدا کن ،دست همسر و بچه خرگوش هات
رو بگیر و اونجا شروع به زندگی کردن کن .
خرگوش مهربون در جواب حرف روباه سکوت کرد و در دل گفت :
خدا جان تو که می دانی بچه های من ،
خرگوشک های نازنینم طاقت سوز و سرما رو ندارند .
کمکم کن تا هر چه زودتر یه خونه ی گرم و نرم براشون پیدا کنم .
اواخر فصل پائیز وقتی خرگوش مهربون
از لا به لای درختان
عظیم جثه با برگ های رنگارنگ عبور می کرد
نگاهش به درختی تنومند افتاد ،که سوراخ بزرگی
در تنه اش ایجاد شده بود شاخ و برگ های
فراوان حفره را پوشانده بود و مانع از دید
و کوچ سایر حیوانات جنگل به سمت آن درخت شده بودند
. خرگوش مهربون کمی جلوتر رفت .
شاخ و برگ ها را کنار زد و وارد حفره شد همه
جای تنه ی درخت را دید و با صدای
بلند شروع به خندیدن کرد . اما بلافاصله به فکر فرو رفت .
از تنه ی درخت خارج شد ،
چند ضربه ای به درخت کهن سال زد و او را
از خواب زمستانی بیدار کرد . خرگوش معصومانه پرسید :
ببخشید درخت پیر می شه بگی اینجا خونه ی کیه ؟
درخت خمیازه ای کشید و پرسید :
من رو از خواب بیدار کردی که این سؤال رو از من بپرسی ؟!
خرگوش گفت : خواهش می کنم
درخت پیر بهم بگو جوایش برام خیلی مهمه .
درخت از لحن مهربانانه ی بابا خرگوشه
خوشش آمد و گفت :
تنه ی من خانه ی کسی نیست مدت هاست
که متروک و خالی از حیوان است
_ (خرگوش بوسه ای به تنه ی درخت زد و گفت :)
اجازه میدی من و همسر و بچه هام زمستون رو تو تنه ی تو بگزرونیم ؟
درخت کهن سال کمی سکوت کرد و بعد گفت :
باشه قبول فقط باید قول بدید
که زیاد ورجه وورجه نکنید
چون دیگه حوصله ی بیدار شدن از
خواب ناز رو ندارم .خرگوش مهربان چشمی
گفت و رفت .مدتی نگذشت که به همراه همسر
و بچه هایش وارد تنه ی درخت شد .
همگی با همکاری هم داخل درخت
را تمیز و مرتب کردند . تنه ی درخت با تلاش
خرگوش ها به خانه ای گرم و نرم تبدیل شده بود .
همان گونه که خرگوش مهربون همیشه آرزوی
داشتن آن را داشت .زمستان از راه رسیده بود و.
دانه های سفید برف روی
شاخه های درختان را پوشانده بود .
در یک روز سرد زمستانی وقتی که همهی
حیوانات جنگل به لانه هایشان پناه برده بودند
و خرگوش ها به خواب خرگوشی فرو رفته بودند ،
بابا خرگوشه با صدای برخورد تکه های سنگ با تنه ی
درختی که حالا دیگر خانه شان بود از
خواب سبکش بیدار شد و از حفره ی درخت خارج شد .
_ (با تعجب پرسید : )اِ...
آقا روباهه شما تو این فصل سال ،
تو این سرما ،اینجا چه کار می کنید ؟!
_ (روباه نگاهی به اطرافش انداخت و پرسید :)
خونه ای که پیدا کردی گرم و نرم هست ؟
_ (خرگوش خمیازه ای کشید و جواب داد :)گرم و نرم و جادار .